شبرنگ

 

همه عالم سیه پوشند نمیدانی؟...محرم شد

 

سیاهت را به تن کن باز،دل آری...محرم شد

 

صدای سینه ی مردم ،درون کوچه می پیچد

 

صدای سنج و دمام است،غوغایی...محرم شد

 

صدای شیون مردم ، که از مسجد به گوش آید

 

صدای طبل و زنجیر است و مداحی...محرم شد

 

صدای هق هق ابری که می گرید برای او

 

صدای شیون باد است ، با بادی...محرم شد

 

پسر میپرسد: ای بابا، چرا حالت پریشان است؟

 

پدر گفتا:سیاهت کو؟نمیدانی؟...محرم شد

 

سیاهت را به تن کردی که بنمایی عزا دارم

 

خوشا احوال شب را که همه رنگش...محرم شد

 

خوشا احوال مردانی، که سیراب از عطش رفتند

هفتاد و دو پروانه، که رفتند و ...محرم شد

 



           
سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, :: 15:33
باغبانک

فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.

روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.
فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد.
شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!
بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟



           
دو شنبه 29 آبان 1391برچسب:, :: 15:52
باغبانک

 

 
 
 
 
 
 
 
 
زن و شوهری در طول ۶۰ سال زندگی مشترک، همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.

 

 

 

در طول این سالیان طولانی آنها راجع به همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از هم پنهان

نمی کردند.

 

تنها چیزی که مانند راز مانده بود، جعبه کفش بالای کمد بود که پیرزن از


شوهرش خواسته بود هیچگاه راجع به آن سوال نکند و تا دم مرگ داخل آن را نبیند.

 روزی حال پیرزن بد شد و مشخص شد که نفس های آخر عمرش است. پیرمرد از او اجازه گرفت و در


جعبه کفش را گشود. از چیزی که در داخل آن دید شگفت زده شد!

 

دو عروسک و شصت هزار دلار پول نقد! با تعجب راجع به عروسک ها و پول ها از همسرش پرسید.

 

 

 

 

 

 

 

  نصیحتم کرد و گفت: خویشتندار باش و هرگاه شوهرت تو را عصبانی کرد چیزی نگو و فقط یک عروسک درست


کن پیرزن لبخندی زد و گفت: ۶۰ سال پیش وقتی با تو ازدواج می کردم،

مادرم

 

 

 

 

 پیرمرد لبخندی زد و گفت:

 

خوشحالم که در طول این ۶۰ سال زندگی مشترک تو فقط دو

عروسک درست کرده ای! پیرزن خنده تلخی کرد و گفت: هیچ

 

می دانی این پول ها از کجا آمده است؟

 پیرمرد کنجکاوانه جواب داد: نه نمی دانم. از کجا؟

 

 

 

 پیرزن نگاهش را به چشمان پیرمرد دوخت و گفت: از فروش عروسک هایی که طی

این مدت درست کرده ام!

 


 



           
17 آبان 1391برچسب:, :: 21:22

با کتاب درس می خوانند مطالعه می کنند ، علم آموزی می کنند و کارهای مفید دیگر اما در این مطلب می خواهیم شما را با یک طرز استفاده دیگر از کتاب ها آشنا کنیم !البته کتاب هایی که در این موارد استفاده می شوند بلااستفاده هستند و ارزش علمی دیگر ندارند.



ادامه مطلب ...


           
دو شنبه 15 آبان 1391برچسب:, :: 17:23
باغبانک

درباره وبلاگ


این وبلاگ برای همه ی برو بچ باغبانی بخصوص 88 ته و صدالبته همه دوستانی که لطف میکنن و به ما سر میزنن. از همتون ممنونم.
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان همکلاسی و آدرس baghbaniha.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.